دلتنگی
بعضــــــی ها گـــــــ ـــــریه نمی کنند! اما از چشــ ــــــــ ـــــم هایشان معلوم است که اشکــــی به بزرگی یک سکــــــــــ ــــوت، گــــوشه ی چشمشان به کمیـــ ـــن نشسته
خدا را از دلت احساس کن و قدمهایت را محکمتر از همیشه بردار چرا که وقتی ایمان شکست میخورد ترس پیروزی اش را در وجودت جشن میگیرد ما چون ز دری پای کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند از گوشه بامی که پریدیم پریدیم کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می ترسد و حتی ذهن ماهیگیر از آن قلاب می ترسد گرفته دامن شب را سکوتی آنچنان مبهم که اشک از چشم و چشم از پلک و پلک از خواب و خواب از خواب می ترسد.. خدا را دوست بدار... حداقلش این است که یکی را دوست داری که روزی به او می رسی.... انسانهای بزرگ دو دل دارند دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.... گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم... من می گریستم به اینکه حتی او هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد....
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار از زندگی از این همه تکرار خسته ام لول میخورند حول بی حوصلگی ام مردم حریص و رنگ پریده میان مردگان همی زیسته ام که زنده بودن را از یاد برده ام و زندگی را تلخ تلخ سر میکشم از پس شب های پر از بی خوابی دم و باز دمی رنگ گرفته از بی حوصلگی ، بی دلخوشی پلک میزنم و سر میچرخانم به سمت تمام سایه هایی که از کنارم در می شوند در امتداد کوچه های مسخ شده د تاریکی آری این منم شب گرد شهری به کوچکی یک سلول انفرادی.. تلف کرده ام .... زندگی را، عمر گرانی که هر کس آمد و رفت از آن گفت...بزگ و کوچک، ستایش اش کردند ... اما من، تحملش کرده ام، چون پوچی آن را میبینم، آنچنان که رنجش، به سقیدی کشانده، تار تار موهایم آنچنان که مغزم را میخورد موریانه های خوش خوراک تنهایی، کسی که درک نکرد وجود من را و مانده ام در تنهایی تا لااقل تنهاییم را داشته باشم خسته شده ام، از تمام خوبی ها و بدی ها از صبح و بیداری ... مانده ام در حسرت بیدار نشدن خدایا آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیران که به وجد بیاید کسی از نبودنم..
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام...
Power By:
LoxBlog.Com |